خاطره نمازی – تاثیر نماز اسرای ایرانی بر نگهبان عراقی
یکی دیگر از عرصههای مقاومت مربوط به دلاورمردانی است در بدترین شرایط روحی و جسمی در بند ارتش بعثی عراق نه تنها روحیه دینی خود را از دست ندادند، بلکه این موقعیت به فرصتی برای ساختن شخصیت خود تبدیل کردند تا جایی که سربازان عراقی تحت تاثیر این فضای معنوی قرار میگرفتند. در خاطره ای نمازی برگرفته از کتاب «اردوگاه عنبر» که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده به نقل از سروان آزاده حاجیمراد کارگر تاثیر نماز اسرای ایرانی بر نگهبان عراقی را میخوانیم.
آمده است: در اکثر بندها و بازداشتگاههای حزب بعث عراق، خواندن نماز ممنوع بود، بچهها ضمن این که نمازهای یومیهی خود را با شرایط سخت آن جا میخواندند، نمازهای نافله را نیز با کمال شجاعت و بدون ترس از کابل، شلاق و باتوم به جای میآوردند. در آن شرایط با آن که جایی برای نماز خواندن نبود، خیلی از اسرای ایرانی از دو وجب جای خود گذشته و برای افراد نماز خوان جا باز میکردند و التماس دعا میگفتند.
سروان حاجیمراد در وصف روزهای اسارت در بند ارتش بعثیها میگوید: یک شب، من هم مثل اکثر همبندیهایم، ارتباطی با خداوند یافتم و در حالت نشسته مشغول خواندن نماز شب بودم، طوری که فراموش کردم اسیرم و نیاید صدایم را بلند کنم. در آن حال و هوا به ذکر «الهی العفو، الهی العفو» مشغول بودم و اشک میریختم که به ناگاه متوجه شدم کسی در پشت سر من قرار دارد. حس کردم برای زدن شلاق و کابل آمدهاند، اعتنایی نکردم و الهی العفو را ادامه دادم، ولی دیدم کسی که در پشت سر من قرار دارد، میگوید: «الله الله» و من هم بدون آن که به طرف او برگردم، گفتم: «الله الله»
فردا صبح در حال هواخوری جمال و احد را دیدم. آنها دو سرباز شیعه عراقی، اهل نجف بودند که خیلی هوای اسرای ایرانی را داشتند و معمولا عراقیها، آنها را پشت سیم خاردارها به عنوان نگهبان میگذاشتند که خیلی با ایرانیها تماس نداشته باشند، جمال در حال قدم زدن خودش را به من نزدیک کرد و گفت: «الله الله» . اول ترسیدم و گفتم: «شاید میخواهد مرا شناسایی کند و به استخبارات اطلاع دهد.» بعد حساب سرانگشتی کردم و متوجه شدم که این جمال کمک و یار ما بوده، پس نمیخواهد مرا لو بدهد. تازه اگر لو هم میرفتم، چند ضربه کابل و شلاق به جیره اضافه میشد. در این حال از درون ندایی سر داد که جواب او را دادم: «الله الله» یک دفعه جمال دستش را به دور گردنم انداخت و با صدای تقریبا بلند و عربی گفت: «آقای من! سرور من! مرا ببخش و دستانش را از گردنم رها کرد و روی پاهایم افتاده، از من تقاضای عفو و بخشش نمود.»
من خم شدم و او را با حالتی محترمانه بلند کردم و گفتم: «هیس» ما همه به بخشش خدا نیاز داریم و خداوند همه ما را ببخشد.» لحظاتی هر دو اشک ریختیم، ناگهان نگهبانان استخبارات سوت داخل را زدند و با کابل به جان جمال افتادند. بعد از پذیرایی مفصل، ما را به بیرون اردوگاه بردند و در قسمت دیگر مجددا شروع به زدن ما کردند.
پس از پذیرایی کتک، ما را به استخبارات افسران عراقی برده، هر دو را در یک اتاق کوچک و محقر که بوی تعفن میداد و لختههای خون در گوشهاش پیدا بود، زندانی کردند.
نمیدانم چه مدت در آن جا بودیم، ولی اضطراب و ناراحتی عجیبی داشتم – آن هم به خاطر جمال – بالاخره پس از مدتی در سلول باز شد و یک افسر ارشد عراقی، همراه استخباراتیها و چند سرباز کابل به دست وارد اتاق شدند و بدون آنکه حرفی بزنند، شروع به کتک زدن ما کردند.
پس از آنکه خسته شدند، به زور میتوانستیم روی پای خود بند شویم، ولی برای آنکه جلوی عراقیها نشکنیم، خود را حفظ میکردیم. عراقیها من و جمال را روبروی هم قرار دادند و کابلی به دست من دادند که جمالی را بزنم.
گفتم: «این عراقی است؛ من او را نمیزنم. من اسیرم!» رئیس آن گروه که یک سرتیپ عراقی بود گفت: «این عراقی نیست، ایرانی است. این خائن است. او را بزن. اگر میخواهی آزادت کنیم و با شما کاری نداشته باشیم، بزن.»
گفتم : «امکان ندارد، چون او یک سرباز عراقی است و من نمی توانم او را بزنم.» هر چه اصرار کردند از زدن جمال خودداری نمودم و آن دستور را اجرا نکردم. عراقیها کابل را از دستم گرفتند و دوباره هر دوی ما را به باد کتک گرفتند. پس از چند دقیقه کابل را به دست جمال دادند و از او خواستند که مرا بزند، او به عربی قسم خورد که اگر بند بندم را جدا کنید، دست به روی این شخص دراز نخواهم کرد.
من با نگاه خود از او تمنا میکردم که مرا بزند، ولی او به این تمنای من هم اعتنایی ننمود. جمال ادامه داد: «او نماینده رهبر من است.»
افسر عراقی گفت: «رهبر شما صدام حسین است و این دشمن ماست.» جمال گفت: «لا… قائد و رهبر من حضرت امام خمینی سلامالله است.»
این حرف جمال چنان شوکی را بر افسران استخبارات و افراد عراقی حاضر در آن جا وارد نمود که دیگر نفهمیدند چه میکنند و با آن که معمولاً برای افسران ارشد عراقی، کسر شأن بود که شخصاً به روی اسیران یا سربازان عراقی دست بلند کنند، با این حال در آن لحظه، عین سگ هار به جان ما افتادند و تا نفس داشتند ما را زدند؛ در حال کتک خوردن و در زیر شلاق جمال میگفت: «الله واحد، خمینی قائد!»