خاطرات نماز

خاطره نمازی – صدایی که تو را میخواند

مرور بر خاطرات شیرین نمازی دیگران و آثار آن در زندگی از عوامل موثر در تقویت و انس با نماز است. در ذیل خاطره ای از سرکار خانم مژگان کائید با نام صدایی که تو را میخواند را باهم مطالعه میکنیم.

 تازه انقلاب اسلامی شده و کشور رنگ و بوی مذهبی گرفته بود ، یکی دو کانال تلویزیون شبانه روز ، روحانی و سرود و نماز و ……پخش می کرد و از ظواهر امر معلوم بود که باید مسلمان بودنت را پر رنگتر کنی. ویا بقول بقال سر کوچه ما : باید همرنگ جماعت شوی . ( ادبیات مردم در آن زمان )

محله ی ما از قدیم هم ، رنگ و بوی مذهبی داشت ، روحانی واعظی داشتیم به نام حاج آقا آیتی (ره) که مردم اسلام و امام حسین را به خاطر روضه های قشنگ او دوست داشتند . و از طرفی پیش نمازی در مسجد امام سجاد داشتیم به نام آیت اله صاحب زمانی که مومنین از سراسر شهر بروجرد می آمدند که در این مسجد و پشت سر این آقا نماز بخوانند و به صحبت های دینی او گوش کنند .همه او را دوست داشتند و برای ایشان احترام قائل بودند . او هم همه را از کوچک و بزرگ دوست داشت و با همه دوست بود. یادم نمی رود یک روز که از آرایشگاه نزدیک مسجد  بیرون آمده بودم و داشتم داخل شیشه آرایشگاه خودم را می دیدم، ایشان گوش مرا گرفت و با صدای متین و زیبا فرمود: پسر جان قشنگ شدی رضایت بده، دیگه بروخونتون، دست کرد جیبش و شکلاتی هم به من داد. (بچه های محل  بخاطر شکلاتهایش دوستش داشتند.)

ظهر ها که می شد صدای اذان مرحوم موذن زاده اردبیلی از تنها گلدسته این مسجد پخش می شد، انگار توی این شهر فقط این مسجد بود. موقع اذان تمام مغازه داران و بازاریان اطراف دست از کار کشیده و به سمت مسجد می رفتند ، حالت روحانی عجیبی داشت . بارها من مجذوب مسجد و حوض داخل حیاط و صدای اذانش  می شدم و نگاه به داخل آن می کردم . انگار که منتظر بودم که یکی مرا به نماز دعوت کند، ولی  کسی حواسش به من نبود و شاید من دانش آموزکلاس دوم راهنمایی را بچه حساب می کردند. روزها کار من این بود و هر موقع از مدرسه برمی گشتم و یا به مدرسه می رفتم لحظاتی از وقتم در کنار مسجد سپری می شد.

یک روز که محو تماشای وضو گرفتن مردم از حوض داخل حیاط بودم ناگهان از جا کنده شدم و کناری افتادم فکر کردم دوچرخه سواری به من زده، نیم خیز شدم دیدم پیرمردی چهار شانه با عصای دستش بالای سرم ایستاده و با لحن تندی می گفت: مگر فیلم پخش می کنند یا عروسیه، زود گورتو گم کن، مگه بچه بازیه یا شیرینی میدن.

مات و مبهوت بودم  احساس کردم اگر زودتر بلند نشوم ، با عصایش چنان ضربه ای به من خواهد زد که دیگر توان بلند شدن نداشته باشم. کتابهایم را که کشی در وسط کمرشان بسته بودم را بلند کرده و بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم پا به فرار گذاشتم و تا مدتها از آن طرف ها رد نشدم.

دو سال گذشت به کلاس دهم رفتم، دبیرستان هم دو خیابان بالاتر بود و باز هم باید از خیابان سجاد و روبروی مسجد می گذشتم. هر سری هم که رد می شدم خاطره افتادن و ترس از پیرمرد برایم تداعی می شد. بیشتر وقتها از آن دست خیابان عبور می کردم . مثل آدم گرسنه ای بودم که دیگر میل به غذا نداشت.

ماه رمضان آمد به اصرار و زور پدرم به مسجد جهت ادای نماز مغرب و عشا رفتم. از بقیه ماهها شلوغ تر بود، با ترس پا در مسجد گذاشتم. دور حوض که من دوست داشتم وضو بگیرم جا نبود به ناچار به داخل اتاقی که شیرهای آب آنجا بود رفته وبا مشکل فراوان وضو گرفته،  سپس به صحن اصلی  مسجد رفتیم، دلشوره عجیبی داشتم. صدای غرو لندی، مردم را مورد عتاب و خطاب قرار می داد و مرتب تکرار می کرد: یکماه مسلمونا، بین سال کجایید، فقط ماه رمضون باید مسجد شلوغ باشه، جا تنگ کردید و… صدای او چون پتکی در سر من بود. در حال حرکت بود و تمام مسجد را دور می زد از بد حادثه آمد که از پشت سر من رد بشود، ناگهان پایش به کمرم خورد یک لحظه احساس کردم درخت سنگینی روی کمرم افتاده و جلوی نفس کشیدنم را گرفته است. مرد شاکی برگشت  و با نگاهی غضب آلود به من گفت : خودشون کمند بچه های ….. را میارن. نفسم بالا نمی آمد، پدرم متوجه شدو مرا بلند کرد و از بین مردم به داخل حیاط آورد و مرتب آب به صورتم می ریخت جمعیتی هم جمع شدند. صداهایی می شنیدم که خطاب به پدرم می گفتند: بچه را کجا می آری.

کمی کمی نفس کشیدنم راحت تر شد مقداری آب خوردم ولی پدرم هر کاری کرد که برگردیم داخل من قبول نکردم و ایشان ناچار شد به خانه برگردد. دیگر روی دیدن مسجد ومردم نماز خوان را نداشتم احساس می کردم هرچه دشمن دارم همه در مسجد هستند، و مسجد جای نوجوانان و جوانان و به قول آنها بچه ها نیست و جای پیرمردها است .

با این فکر زندگی می کردم، یک سال دیگر هم گذشت نماز جماعت در مدارس برگزار می شد و من در هیچ کدام شرکت نمی کردم و با بچه های دیگر به حیاط پشتی دبیرستان امام (ره) (پهلوی سابق)می رفتیم و فوتبال بازی می کردیم. صدای اذان بلندگوی مدرسه در حال پخش بود، محل وضو گرفتن و دستشویی دبیرستان هم در حیاط پشتی بود  آن روز هم اذان رادیو با صدای دلنشین استاد موذن زاده گوش را نوازش می داد  . من که آن را حفظ بودم و تا اندازه ای شبیه خود استاد می خواندم . در داخل دروازه فوتبال با بلندگوی دبیرستان هم خوانی می کردم ، هیچکدام ازبچه ها و دوستانم توجه نمی کردند و شش دانگ حواسشان به بازی بود که ناگهان دست گرمی در پشت گردنم احساس کردم برگشتم که برخورد کنم و بگویم که اذیت نکنید حواسم پرت می شود (گفتم شاید از تیم مقابل باشد و آمده است حواس مرا پرت کند گل بخوریم ، آخه من دروازه بان مدرسه هم بودم و خیلی روی من حساب می کردند )

وقتی برگشتم از دیدن آن شخص متعجب شدم، چیزی را که دیدم باور نمی کردم روحانی پیش نماز مدرسه و پیش نماز مسجد خودمون حاج آقا صاحب زمانی بود که آنروز به دعوت مدیر مدرسه تشریف آورده بودند. ایشان با صورتی خندان و عبا بر روی دست آماده وضو گرفتن، کنار من ایستاده بود. به من گفت : خسته نباشی پهلوان، تو صدا به این قشنگی داری آن وقت مدرسه شما اذان دیگری را پخش می کند حیف نباشد، بیا بریم تا به مدیر مدرسه تو را معرفی کنم. زیر لب زمزمه می کرد ماشاالله ماشاالله به این صدا ، پس اینجا چکار می کنی، چرا نمی آیی نماز بخونی؟

بچه های هم تیمی که حالا دیگه دور ما جمع شده بودند گفتند :  حاج آقا ایشون با نماز راهی ندارن ، بذار بازیمونو کنیم

حاج آقا دست من راگرفت و آرام آرام به سمت وضوخانه برد یاد مهربانیهاش افتادم یاد روزی که به من شکلات داده بود نمی توانستم رهایش کنم، در کنارش ایستادم تا وضو گرفت. به من گفت: تو وضو نمی گیری؟ من جوابی ندادم زیرا جوابی نداشتم نمی دانستم چی باید بگم.

وضو گرفت و دوباره براه افتاد و مرا با خود همراه کرد. داخل نمازخانه مدرسه جلوی جمعیت منتظرنماز  ،رسیدیم ، حاج آقا به مدیر مدرسه گفت: امروز موذن خوبی برایتان آوردم ، راستی چرا از بچه های مدرسه نمی خواهی اذان بخوانند و اذان رادیو را پخش می کنی ؟

مدیر گفت: نمی دانستم حاج آقا! نمی شناختم حاج آقا! آرام درب گوش حاج آقا گفتم، من نماز بلد نیستم …حاج آقا با مهربانی مخصوص به خودش گفت : عیبی نداره شما نماز نخون، امروز اذان را بگو و برو سراغ بازیت. با هزاران ترس و لرز پشت به جمعیت کردم و با همان صوت استاد موذن زاده (البته نه به آن زیبایی)اذان را خواندم تا تمام شد با سرعت تمام از نمازخانه بیرون رفته و از پله ها پایین آمدم، انگار بار سنگینی از دوشم برداشته بودند خیلی سبک شده بودم  به گوشه حیاط مدرسه رفتم و زیر سایه درختی نشستم هم خوشحال بودم هم ناراحت و هم ترسیده بودم. با خودم می گفتم: چی شد این حاج آقا از کجا آمد چطور صدای اذان مرا شنید؟

نماز تمام شد، زنگ خانه هم زده شد من هم کتاب و وسایلم را جمع کردم و به سمت خانه حرکت کردم . آنروز از سمت مسجد بطرف خانه رفتم . انگار با مسجد و مردمش دوست کرده بودم و خودم را جزیی از آنها می دانستم ولی ته دلم هنوز قرص نبود. فردای آنروز درب مغازه سوپر مارکت پسر خاله ام حاج موسی (که خودش از نمازگزاران بود ) بودم  که ناگهان حاج آقا هم آمد  آخه منزل حاج آقا روبروی مغازه پسر خاله بود.

طبق اخلاق همیشگی، ایشان به همه سلام کرد ،جلو آمد و به من هم سلام کرد دستش را جلو آورد که دست بدهد ، شوکه شده بودم مرد بزرگی مثل او کجا من کجا . سلام کردم و دستش را به گرمی فشردم ،دستان نرمی داشت ، احساس می کردم سالیان سال به او دوست هستم . رو به حاج موسی کرد و گفت : اذان گویی پیدا کردم که لنگش در هیچ جا نیست . حاج موسی (پسر خاله و مغازه دار ) بادی به غبغ انداخت و گفت : مگه نمی دونی ایشون پسرخالمه و پسر بسیار خوبیه . حاج آقا تایید کرد .

جنس های خریداری شده  را گرفت و قبل از اینکه از مغازه بیرون برود  ، رو به من کردو گفت : غروب یادت نره بیا مسجد، اذان مغرب و عشا مال خودته ، بیا مستفیض کن . گفتم : آخه حاجی آقا . گفت : حاج آقا نداره . منتظرم ، گناه داره صدا به این قشنگی را کسی نشنوه . حتما بیا . حاج موسی زمان رامغتنم شمرده وسط پرید و گفت : حاج آقا خودم میارمش . ته دلم راحت شد که حداقل  یک معتمد و بزرگ محل  در کنارم هست . قرار شد نیم ساعت قبل از نماز بروم سراغ پسر خاله تا با هم برویم. نمی دانم فاصله بین ساعت ۴ بعداز ظهر تا غروب چطور گذشت . فقط این را می دانم که دیگه پای ثابت مسجد شده بودم ، همه مرا می شناختند. موقعی که تو مسجد بودم سعی می کردم حواسم به درب مسجد و بچه ها باشد که خدای ناکرده از درب خانه ی خدا نا امید نروند. اگر بچه ای با والدینش می آمد و جشنی داشتیم و شیرینی می خواستیم توزیع کنیم هوای بچه ها را داشتم و به آنها هم تعارف می کردم.

الان چندین سال از اون روزها می گذرد حاج آقا صاحب الزمانی به رحمت خدا رفت و با جمعیت  بی نظیر مردم تشییع شد حتی برای او آرامگاهی در بهشت شهدای بروجرد در خور شائ نش درست کردند .مطمئنم که بزرگی ایشان به هیچ وجه از ذهن مردم بروجرد پاک نخواهد شد.

حاج آیتی روحانی و واعظ محل هم به تهران رفت. مردم محل نیز به پاس قدر دانی از ایشان کوچه ای را به اسم او نامگذاری کردند ایشان هم به رحمت خدا رفت . و واقعا بروجرد دو عالم بزرگ را از دست داد..

من که هیچ کدام خصوصا حاج آقا صاحب الزمانی را فراموش نمی کنم زیرا مرا به راه راست هدایت کرد . دو سال بعد که دیپلم گرفتم در کنکور تربیت معلمی شرکت کردم و  به عنوان یک معلم  برگزیده شدم . در طول خدمتم سعی کردم همیشه راه و سخن   بزرگان را سرلوحه خود قرار دهم و در راه تشویق کودکان و دانش آموزان به شعایر اسلامی خصوصا نماز تمامی سعی خودم را بکنم  و جمله حاج آقا صاحب الزمانی (ره) راکه از قران کریم مثال می آورد را مد نظر داشته باشم.

“هرکس کسی را بکشد مانند این است که جامعه ای را کشته و هرکس یک نفر را نجات دهد مانند این است که جامعه ای را نجات داده است ” سوره مائده آیه ۳۲

براساس خاطره ای واقعی که برای همسرم اتفاق افتاده بود شاید باعث شود به بچه ها ، این آینده سازان مملکت و سربازان اسلام بیشتر اهمیت بدهیم و قدر بزرگان و عالمان شهرمان را  بدانیم و نماز را بزرگ شماریم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا